زلیخا عشق نمیداند...

ღღبانـــوی تنهـــــاییღღ

★خدایــــا! ... این که میگن تو از رگ گردن به ما نزدیک تری اندازه درک و فهم من نیست ... یه دیقه بیا پایین بغلم کن★

زليخا مغرور قصه‌اش بود زليخا به همنشيني نامش با يوسف مي نازيد. زليخا بر بلنداي قصه رفت و گفت رونق اين قصه همه از من است، اين قصه بوي زليخا مي دهد. كجاست زني كه چون من شايسته عشق پيامبري باشد، تا بار ديگر قصه‌اي اين چنين زيبا شود؟
قصه ديگر نازيدن زليخا را تاب نياورد و گفت: «بس است زليخا! بس است. از قصه پايين بيا، كه اين قصه اگر زيباست، نه به خاطر تو، كه زيبايي همه از يوسف است.»
زليخا گفت: «من عاشقم و عشق، رنگ و بوي هر قصه‌اي است. عمري‌ست كه نامم را در حلقه عاشقان برده‌اند.»
قصه گفت: «نامت را به خطا برده‌اند، كه تو عشق نمي داني. تو هماني كه بر عشق چنگ انداختي. تو آني كه پيرهن عاشقي را به نامردي دريدي. تو آمدي و قصه، بوي خيانت گرفت. بوي خدعه و نيرنگ. از قصه‌ام بيرون برو تا يوسف بماند و راستي» ... و زليخا از قصه بيرون رفت .
***
خدا گفت: «زليخا برگرد كه قصه جهان، قصه پر زليخاست و هر روز هزارها پيرهن پاره مي شود از پشت. اما زليخايي بايد، تا يوسف، زندان را بر او برگزيند. و قصه را و يوسف را، زيبايي همه اين بود.
زليخا برگرد!»
(عرفان نظرآهاري)


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 26 مهر 1390برچسب:,ساعتتوسط روشنک | |